دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

تیغ عشق

بسیار تیغ دیده ام ،

که یکی را دوتا کند

نازم به تیغ عشق

دوتا را یکی کند


 شمس تبریزی

جمعه ها

دلتنگی من
از آن است
که
تو را
در یکی از
همین جمعه ها گم کردم
جمعه هایی که
 بوی تو میدهند
ناصر ریگی

درگیر من خواهی بود


تا آخر عمر
درگیر من خواهی بود
و تظاهر می کنی که نیستی...

مقایسه تو را
از پا در خواهد آورد

"من"
می دانم به کجای قلبت
شلیک کرده ام

"تو"
دیگر
خوب نخواهی شد...

دلدار شدم

گذر از کوچه بن بست دلت کردم و دلدار شدم
من در آن بیخبری ماندم و تبدار شدم
تب عشق تو بسوزاند حریم دل پرغصه من
چه غریبانه در آن وادی غم نقطه پرگار شدم
رفتم از کوی تو و خنج به رخسار زدم
جامه از بحر جنون کندم و بی عار شدم
 نقش رخسار تو را بردم و در دشت فغان
همچو فرهاد به دل ، تیشه بدهکار شدم
آشنایان همه بر زخم دلم خار شدند
 گر چه جان داده ، طبیب دل بیمار شدم
من که در بستر بیماری تو جان فکنم
فارغ از خواب ازل گشته و بیدار شدم
دل فرو بستم و بر گیس غمت چنگ زدم
ناوک چشم تو را سرمه خونبار شدم
 دردم از هجر خودم بود و غم از دوری یار /لب فرو بسته و استاد در انکار



سبزه‌های گورستان

مرد کوچک اندام فریاد زد:« روی سبزه‌ها راه نرو!»
مرد تنومد در جواب گفت:« احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمی‌کند.»
مرد کوچک اندام جواب داد:« باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه می‌کند اما شکننده است.»
مرد تنومند گفت:« به هر حال» و قدم زنان عبور کرد.
سال‌ها بعد هر دو از این جهان رفتند.

سبزه‌های گورستان، بی‌هیچ تفاوتی، برگورهای هر دو روئیدند.



" استیو مک لئود "

دیر پیدا میکنی...

/ نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی

سر بجنبانی خودت را پیر پیدا میکنی


در مدار روزگار و گردش چرخ فلک

عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی


کودکی چون بادبادک با نسیمی میرود

خویش را بازیچه تقدیر پیدا میکنی


عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود

در غروب جمعه ای دلگیر پیدا میکنی

 

میرسی روزی به آن چیزی که میخواهی


ولی


در رسیدنهای خود تغییر پیدا میکنی


چشم میدوزی به او از دور و میپرسی چرا

نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی...

زنی برایت شعر می‌بافد!

(1)

و من شاید

زنی باشم

که هر شب

با احتمال مادر شدن

آبستن آرزوهای تازه‌ای می‌شود

و هر روز

با درد مهلکی

به‌نام شعر

سقط جنین می‌کند!

 

(2)

 

زنان عاشق

شال‌گردن می‌بافند

زنان عاشق‌تر

دست‌کش

 

دل‌گرم که شدی

حتمن

زنی برایت شعر می‌بافد!

 

نسترن وثوقی

ﺳﻤﻔﻮﻧﯽ عشق

ﻫﺮ ﻧُﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ

ﺣﺎﻻ ﺳﻤﻔﻮﻧﯽ ﭘﻨﺠﻢ ﺑﺘﻬﻮﻭﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﯾﺎ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮﺳﺖ...


‏(ﮔﺮﻭﺱ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﮑﯿﺎﻥ)

من ،عشق

من ،عشق تعارفت ...ولی رد کردی
 یک دندگی و هر چه نباید کردی
گفتم که بیا و عشق را...،اما تو
اینبار به احساس خودت بد کردی
،،میتراکاشفی،،

او هم یک زن معمولی گرفت!

او هم یک زن معمولی گرفت! اغلب مردها همین طورند. آنها زن معمولی را بیشتر دوست دارند. نه اینکه زن معمولی بد باشدها؛ نه.
منظورم این است که زن معمولی خیلی با ایده ها و آمال ها و حرف های مردها فرق دارد و دقیقا مساله ی من معمولی بودن مردهاست. بیش از آنکه زن ها معمولی باشند؛ مردها معمولی اند. یعنی اولش معمولی نیستند. آنها درباره ی فلسفه حرف می زنند؛ درباره ی رخ دادن جنگ جهانی سوم و آن وسط ها درباره ی تاریخ بیهقی و کلیدر هم حرفی به میان می آورند. موسیقی؟ آنها همه ی دستگاه‌های موسیقی را می شناسند و حتی قانون هم زده اند. آنها ذهن اوباما را می خوانند. آنها می دانند در آینده چه اتفاقی رخ می دهد و همگی دوست‌دارند
یک باغچه داشته باشند در فلان روستا و از بورژوآزی حاکم بر جامعه ی ایران دست بشویند. آنها تا اینجای کار اصلا معمولی نیستند. می نشینی آنها را نگاه می کنی و سر تکان می دهی که اوهوم؛ چه خوب. می خوای بعدش چی کار کنی؟

و آنها می خواهند در آن روستا که ته ایران است بزرگترین اختراع جهان را صورت بدهند.آنها اعتقادات بزرگتری هم دارند: آزادی زن؛آزادی اندیشه و بر چیدن تبعیض نژادی در دنیا. آنان سفت و سخت مخالف قوانین حاکم بر جامعه ی اسلامی هستند و معتقدند تعریف زن در جهان مدرن امروز فرق کرده است و زن باید از استقلال و اندیشه برخوردار باشد.

چندسال بعد همان مرد زن می گیرد. نام زنش را در فیس بوک نمی گذارد مبادا همکاران غریبه ببینند . عکسی از او رو نمی کند و اگر هم رو کند زنی است غیرقابل دسترس. زنی است از یک خانواده ی معمولی که حجاب خود را به خوبی رعایت می کند؛ فنون بازی را بلد نیست؛ حسود است
( انقدر حسود که مرد بتواند با اعصاب او در صورت لزوم بازی کند)؛

آن زن به عمل کردن دماغش هم فکر می کند. بعد می زنی پشت رفیقت که ای مرد ؛‌نرفتی باغچه ای ته دنیا؟ جنگ جهانی سوم چه شد؟

پسران زیادی در زندگی ام بوده اند که آخر عاقبتشان همین شد.درباره ی رویاهای عجیبشان حرف می زدند و من شنونده بودم.یکی شان تصمیم داشت ایران را اشغال کند. یک روز یک کاغذ بزرگ را پهن کرد جلویم که: ببین؛ ببین من تا سال ۱۳۹۰ ایران رو فتح می کنم.
آرزوی بزرگ زندگی اش بوسیدن مرضیه ( خواننده)‌بود و روی میز کوبید که من تا ابد زن نمی گیرم.
حالا او روزهای متوالی است در فیس بوک دوست من است. عکس هایش اینطوری است: خودم و زنم؛ زنم و خودم؛ زنم؛ زنم و خواهرش؛ خواهر زنم و زنم؛ من و زنم و گلدان کوچک خانه مان.
زن کیست؟ دختر همسایه بغلی شان.

گاه گاهی مرد از کنار اداره مان رد می شود و یادش می آید که پیشتر همکار بودیم . برایش سر تکان می دهم و به رسم قدیم خل و چل بازی هایم را در می آورم.حال همسرش را می پرسم و برایش زندگی خوبی را آرزو می کنم.
امروز او عکس گذاشته است. سالگرد ازدواجش است و بسیار خوشحال است. زن خوبی دارد. غذا می پزد. سر کار نمی رود. دور کمرش هم خوب است. یک زن معمولی است با موهای بلند.زنی که نه ایده ای دارد و نه هیچوقت اینقدر باهوش است که از نقشه ی فتح ایران که شوهرش در سر می پرورانده آگاه شود، لابد همکاران و دوستان مرد زیادی دارم که می دانند دهانم قفل است. می دانند چقدر رفتارم با همسران معمولی آنها خوب است.

اما آنها نمی دانند که همیشه ؛ هربار با مرد جدیدی در زندگی ام روبرو می شوم که ایده های بزرگ در سر دارد و درباره ی لزوم ایجاد تحول در اندیشه ی بشری حرف می زند توی دلم قهقهه ای سر می دهم و با خودم می گویم: ههههوف؛ یک مرد معمولی دیگر که در نهایت یک زن می گیرد که آشپزی اش خوب باشد.بعد دوتایی با هم عکس بیندازند و خوشحال باشند و از آن به بعد مدام بترسند و از خدا بخواهند هیچوقت جنگ جهانی نشود.

آلما توکل