دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

دیکتاتور

زیبایی‌ات

دیکتاتوری‌ست که
کلمات را در من به گلوله می‌بندد
هر لحظه
شعری در من شهید می‌شود.

وقتی دلتنگ باشی....

هزار بار هم که
از این شانه به آن شانه بغلتی؛
این شب
صبح نمی شود
وقتی دلتنگ باشی....

درد دارد!

درد دارد!
وقتی ساعت ها می نشینی
به حرفایی که
هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر می کنی...

"هاینریش بل"

بازنده

″بازنده″شدن حس بدی نیست،اگر من
 
با میل خودم دل به شما ″باخته″ باشم


چکامه کریمی

جنگ نابرابر

میگذری و دل میبری
 دل ما میماند
 با غمزه های تو
عجب جنگ نابرابری

احسان سروری

همین قدر بعید ...

اینکه دوستم داشته باشی ...
مثلِ این است کـه
عابری در پیاده‌رو ناگهان در آغوشم بگیرد
همین قدر بعید ...
 همین قدر ممکن ...

وقتی تو نیستی ...

وقتی تو نیستی ...

شادی کلام نامفهومی ست !

و " دوستت می‌ دارم " رازی‌ ست ،

که در میان حنجره‌ ام دق می‌کند !

و مـــَـن چگونه بی‌ تو نگیرد دلم ؟

اینجا که ساعت وآیینه و هوا ،

به تو معتادند ...


حسین منزوی

بــاران

بــاران که بند بیاید
تازه خاطره شروع می کند به چکه کردن !..

گل آفتاب‌گردان

تمامی مزرعه
کافـــــــر صدایش میزدند
گل آفتاب‌گردان کوچکی را که
عاشق باران شده بود ...

زن زیبائی نیستم

زن زیبائی نیستم
موهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم می‌‌آید
و نه شب را به یادت می‌‌آورد
نه ابریشم
نه سکوتِ شاعرانه
.... نه حتی خیال یک خوابِ آرام
پوستِ گندمی دارم
که نه به گندم میماند
نه کویر
و چشم هایی‌
که گاهی‌ سیاه میزند
گاهی‌ قهوه ای
و گاه که به یاد مادرم می‌‌افتم عسلی میشوند و کمی‌ خیس
دست‌هایم .... دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی‌
برایِ تو
به یادِ تو
به عشقِ تو
شعر می‌‌نویسند
...
مرا همینطور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش میخواهند
و دست‌های که نوازشت می‌‌کنند
و چشم‌هایی‌ که
به شرقیِ صورتِ من می‌آیند ..


{ نیکی‌ فیروزکوهی }