دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

ﺧﺪﺍﯾﺎ ...

ﺧﺪﺍﯾﺎ ...
ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ...
ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ...
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ...
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ؛ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ

درگذشت..‌.

آیت الله مجتهدی : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!!
 حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!!
تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!!
بردرخانه نوشتند؛ درگذشت..‌.

شاعر دیوانه

عشق پرواز بلندی است مرا پر بدهید
به من اندیشه از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان راه من سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید
آتش از سینه آن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست نصیحت به شما،گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید
دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه دیگر بدهید

محمد سلمانی

بهلول

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن وبخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ولی من صدای دعای تورا نشنیدم!
بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!!

رسیده ام...

من جایى ایستاده ام
 میان رسیدن و بودن
رسیده ام...
اما...
نیستم....

رنج

رنج نباید تو را غمگین کند،
این همان جایی است که اغلب مردم اشتباه میکنند...
رنج قرار است تو را هوشیار تر کند، چون انسانها زمانی هوشیارتر میشوند که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند.
رنجت را تنها تحمل نکن،
رنجت را درک کن،

این فرصتی است براى بیداری، وقتی آگاه شوی بیچارگی ات تمام میشود...

حقیقت

حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به هآی است ونه هو
نه به این است ُ نه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی ؛
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را :
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی !!
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی

همه اسرار نهانی !


 مولانا

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻧﯿﺮﻧﮕﯽ، ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ .
ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺷﺎﻥ ﻃﻼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ، ﺍﻣﺎ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ
ﺷﺪ . ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽاﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ، ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ.
اﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮔﯿﺮﺕ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﻧﻤﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎﯾﻢ .
شما ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﮏ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ
ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ.......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس عاقل باشید حتی اگر احمق فرض شوید
مسئول رفتار خود باشید؛ نه مسئول برداشت دیگران

دلم ....تغییر میخواهد


دلم باران ، دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی ، سلامی
بوسه ای ، عشقی
نسیمی ، عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستانه میخواهد
دلم ....تغییر میخواهد

باغ هاى آرزو

من هر شب خویش را
با بال هاى تو
کز آن سوى محال روییده است
در باغ هاى آرزو
پرواز مى کنم.