دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

حقیقت

پدرم عقیم بود
مادر از صدای ساز همسایه حامله شد
 من به همسایه رفتم
هنر از در و دیوارمان بارید
 پدر از غصه فیلسوف شد حرف های گنده گنده زد نفهمیدیم...
بردیم دارالترجم هم
می دانید آلمانی چه می گفت؟:«اگر هنر نبود،حقیقت... ما را می کشت!»

اکبر اکسیر

کوی دوست

مرگ را دانم؛ ولی تا کوی دوست

راه اگر نزدیکتر داری بگو



مولانا

شازده کوچولو

شازده کوچولو پرسید:
غم انگیز تر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت:
بری و کسی متوجه نشه