دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

زندگی

«زندگی مانند کودکی است که اگر می‌خواهید به خواب نرود پیوسته باید او را سرگرم داشت.»

 

ولتر

حقیقت

پدرم عقیم بود
مادر از صدای ساز همسایه حامله شد
 من به همسایه رفتم
هنر از در و دیوارمان بارید
 پدر از غصه فیلسوف شد حرف های گنده گنده زد نفهمیدیم...
بردیم دارالترجم هم
می دانید آلمانی چه می گفت؟:«اگر هنر نبود،حقیقت... ما را می کشت!»

اکبر اکسیر

کوی دوست

مرگ را دانم؛ ولی تا کوی دوست

راه اگر نزدیکتر داری بگو



مولانا

شازده کوچولو

شازده کوچولو پرسید:
غم انگیز تر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت:
بری و کسی متوجه نشه