دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

حقیقت

پدرم عقیم بود
مادر از صدای ساز همسایه حامله شد
 من به همسایه رفتم
هنر از در و دیوارمان بارید
 پدر از غصه فیلسوف شد حرف های گنده گنده زد نفهمیدیم...
بردیم دارالترجم هم
می دانید آلمانی چه می گفت؟:«اگر هنر نبود،حقیقت... ما را می کشت!»

اکبر اکسیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد