سیگٰار میکِشید،
لبِ پنجرِه نِشستهٔ بود...
حالش ناخوش بود؛ غرقِ دَر فِکر
اونقَدر گیجْ بود کِه یادِش رَفت!!
بعد اَز آخَرین پُک بایَد!
سیگٰار را پَرت میکَرد..
نه خودَش را...
و این یعنی همون حس تنهایی...!
کفشهای عقده ای,
کلماتِ تازه به دوران رسیده,
لحظه ی ندید پدید
یقه ی شخصیتم را میچسبند
و مدام من را هول میدهند سمتِ گریهای که قرار بود برای نبودنت حاضر کنم!
فهمیدنِ دلتنگی کارِ ساده ایست
کافی ست به بلند بلند صحبت کردنم،به جنب و جوشی که دارم نگاه کنی
من, دلقکی غمگینم
دارم ادا در میآورم نرفته ای
کمی به من دقت کن!
بهرنگ قاسمی
دلم
یک ترانه ی غمگینِ
خارجی می خواهد!
با زبانی که نمی فهمم چیست...
می خواهم
به دردی که نمی دانم چیست
زارزار گریه کنم...
بهرنگ قاسمى