سیگٰار میکِشید،
لبِ پنجرِه نِشستهٔ بود...
حالش ناخوش بود؛ غرقِ دَر فِکر
اونقَدر گیجْ بود کِه یادِش رَفت!!
بعد اَز آخَرین پُک بایَد!
سیگٰار را پَرت میکَرد..
نه خودَش را...