دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

کمر به قتلم بسته ای مگر؟!

اخم می کنی
سرد می شوم
لبخند می زنی، گرم.

کمر به قتلم بسته ای مگر؟!

تو از این سفرها خبر نداری…

تو خبر نداشتی!
مخفیانه به شهر آمدم،
تمام نشانه های تو را بوسیدم،
جای پاهایت گل های سوخته گذاشتم،
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
و به ابدیت برگشتم!
تو از این سفرها خبر نداری…

ﻣﻦ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺟﻮﺍﻧﯽ‌ﺍﻡ
ﮔﻮﺷﻪ‌ﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ ﺻﺒﺮ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯼ
ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ
 
ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ  ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ‌ﺍﻡ
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻣﻦ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

حوالى من....


پرسه نزن در حوالى من....
    پاى برهنه نیا...
    این اطراف چیزهاى شکسته فراوان است!!!
           بغض...
           صدا...
           دل....

آستانه

لحظاتی پیش می آیند که در «آستانه» قرار می گیریم. لحظاتی که هویتی را فرو ریخته ایم٬ اما هنوز به هویت بعدی دست نیافته ایم. اینها همان لحظاتی هستند که با اطمینان بیشتری، آرزوی ارتباط با عاملی متعالی را داریم.

بیداری قهرمان درون . کارول اس پیرسن

انسانِ نخستین

اگر انسانِ نخستین بودم
برای گفتن از عشق
لب های تو را بر دیوار غار نقاشی می کردم.
برای محبت،
دستانت را
و برای زیبایی،
موهایت را ...
برای جنگ،
برای جنگ حتما چشمانت را می کشیدم.
 
قرن ها بعد شاید
گوشه ی همین غار
باستان شناسی
اجداد گوش ماهی ها  را کشف می کرد
_ جمجمه ی مردی که صدای تو در آن می پیچید _
ولی باور کن هیچوقت نخواهند فهمید
آتش
اختراع مردی ست
که شب ها
برای تصویر تو
بر دیوار غار دلتنگ می شد.

"حسین غلامی خواه"

ﮔــــــــــــــــﺴﻞ

ﺗــــــــــﻮ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮ !!!
ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ
ﻧﮕﺎﻫــــــــــــــــﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﮔــــــــــــــــﺴﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟ .......
ﮐﻪ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ
ﺷﺐ ﻭﺭﻭﺯ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻟــــــــــــــﺮﺯﯾﺪﻥ ﺍﺳﺖ

لالایی

عاشق که می‌شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب‌های باقیمانده عمرت
به این سادگی‌ها
صبح نخواهند شد!

اگر پاییز نبود

اگر پاییز نبود
هیچ اتفاق شاعرانه ای نمی افتاد
نه موسیقی باد بود
نه سمفونی کلاغها
نه رقص برگ
و من
هیچ بهانه ای برای بوسیدن تو
در این شعر نداشتم...

پناهگاه

مادر
جنگ را نفرین می کرد
پدر
سازنده هواپیما را...
من
به اولین بار
که در پناهگاه دیدمت
می اندیشم...

بهمن فاطمی