دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

رویای تبت

... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"

قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.

فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!


قطعه ای از کتاب"رویای تبت" ؛ نوشتهء فریبا وفی

ﺗﮑﻠﯿﻔﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺑﻮﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﮕﻮ ﺗﮑﻠﯿﻔﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻟﻨﮕﺮ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻡ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﻨﻢ
ﯾﺎ ﭼﺘﺮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﮐﻨﻢ؟

‏( ﺑﻬﺮﻧﮓ ﻗﺎﺳﻤﯽ )


تلخ منم

تلخ منم
همچون چاى سرد که نگاهش کرده باشى ساعات طولانى
وننوشیده باشى
تلخ منم
چاى یخ
که هیچکس ندارد هوسش را..

سید على صالحى

بی قرارم!!

بی قرارم!!، نه قراری که قرارم بشوی!!!
من مسافر شوم و سوتِ قطارم بشوی!!!

می شود ساده بیایی و فقط بگذری و...!!
عشقِ اسطوره ای ایل و تبارم بشوی؟!!!!

ساده تر، این که تو از دور به من زُل بزنی...
«دار» من را بِبَرى،، دار و ندارم بشوی!!!..

مرگ بر هر چه به جز اسم تو درزندگی ام..
این که اشکال ندارد تو «شُعارم..بشوی!!

مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی..
من أنا الحق بزنم، چوبه ی دارم بشوی!!

عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم..!
ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی!!

آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم...
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی!!!؟!!

لکنت شعر و پریشانی

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟

کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید
لحظه‌ای از من و از دردِ کهن‌سال دلم

از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم

عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً
بنویسید به دفترچه‌ی اعمال دلم

آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم

مردم شهر! خدا حافظ‌تان من رفتم
کسی از کوچه‌ی غم آمده دنبال دلم

نجمه زارع

خیال

مادربزرگ خیال میکند
هر چه بیشتر برایش
قرص بنویسند
بیشتر زنده می ماند..
مثل من
که خیال میکنم
هر چه بیشتر برایت شعر بگویم...
بیشترعاشقم میشوی!

شهر قصه

این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.

 
 رسول یونان

تنهایی شکل های فراوانی دارد
نامردترین ان میتواند در اتوبوس ها,اتفاق بیفتد
انجا که با ساک دستی ات
ساکت نشسته باشی
و به تکان دست هایی نگاه کنی
که هیچ کدامشان برای تو نیست
تنهایی نامردتر میشود,وقتی از سر کلافگی
برای کودک غریبه ای دست بلند میکنی
رویش را برمیگرداند
تا تو همان دستت را به سرت
و سرت را به شیشه...
و بعد پیش از انکه صورتت را پاک کنی
کنار,بغل دستی ات رسوا شده باشی...


داوود سوران

امروز...

چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز
از صبح که بر خواسته ام ابری ام امروز...



محمد رضا شفیعی کدکنی ...

انسانها

انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمّل
.
.
انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند
یکی تاب می آورد
یکی می شِــــکند ...
.
.

انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود
دیگری تکه تکه ...
.
تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر میکند
تکه ای
یک روز... .

رسول یونان