دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

مردی که اشک‌ دارد

وقتی می رسم به تو
می خواهم اندوهم را پنهان کنم،
اما مگر می‌توانم؟
نه هرگز نمی توانم
مثل مردی که اشک‌ دارد،
اما آستین ندارد!

حسن آذری

گاو

هیچ آدمی به مرور گاو نمیشه ، از اول گاو بوده ، فقط به مرور لو میره !!!

دست دادن

برای من
«از دست دادن»
از
«دست دادن»
عادی تر, شده...!

 علی کریمی کلایه

دلتنگم...!

گوسفندهایم تمام شده اند,
اما خوابم نمی بَرَد
خوابم نمی برد.
دلتنگم
اندازه یک
"گاو"
دلتنگم...!
 الیاس علوی

عاشق شده ای...

می خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی. پس سعی میکنی با ورق زدن کتاب توی دستت یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه ای کاغذ خودت را سرگرم کنی، اما نمیتوانی.
پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند: عاشق شده ای...

مصطفی مستور

قلّه

باید می رفتم از تو
از تو و ارتفاعاتِ چشمگیرت ...
 هیچکس
در قلّه ای که فتح می کند  
ساکن نمی شود ...!

حسن آذری

تو

تو،
رنگ می‌دهی
به لباسی که می‌پوشی.
بُو می‌دهی
به عطری که می‌زنی.
معنا می‌دهی
به کلمه‌های بی‌ربطی که،
شعـرهای من می‌شـوند…!

ساره دستاران

از خواب خسته ام

از خواب خسته ام به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم چیزی شبیه بیهوشی، برای زمان طولانی شاید هم از بیداری خسته ام از این که بخوابم و تهش بیداری باشد کاش می شد سه سال یا شش سال یا نه سال خوابید و بعد بیدار شد نشد هم...نشد .....

عباس معروفی

هیچ ارزشی نداره...

ویلسون: میخواستم بدونم مایل هستی باهام شام بخوری یا نه؟
ونسا:امشب اینجا دست تنها هستم...
ویلسون: مشکلی نیست....بمونه واسه یه وقت دیگه
ونسا: همین؟
ونسا: نمیخوای پیشنهاد خرید تمام نقاشی های اینجا رو بدی تا من بتونم زودتر تعطیل کنم؟....حقیقتش یه نفر قبلاً این کارو امتحان کرد
ویلسون: زنی که بشه با پول خریدش هیچ ارزشی نداره...