دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

من زنده بودم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها، تنها به جرم ِ این که
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر، وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید، من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد؛ وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم!


محمدعلی بهمنی

نظرات 1 + ارسال نظر
mozhgan پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 15:40 http://www.f-l-y.blogsky.com

awli bud :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد