دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

دیوانگی ِ من بس نبود ...؟

آمدی ، رد شدی

تا برگردی درخت های اَنار ، پرتقال دادند
و سایه ها ، سرجایشان ماندند
حتی پس از غروب ...

چه کار به کار جهان داشتی
دیوانگی ِ من بس نبود ...؟

من تنها نیستم

من تنها نیستم
با رفیق همیشگیم "تنهائیم" ،
در این هوای بارانی
خودم چترم
خودم ابرم،
خودم باران...

فقط مال یه آسمون باش

همین که تونستی بالهاتو باز کنی
یعنی پروازو یاد گرفتی
حالا می تونی به هر آسمونی
سرک بکشی
اما یه قول بهم بده
فقط مال یه آسمون باش
پرنده های هرجایی
هیچ وقت به خونه شون نمی رسن

سیران هیراف