دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

یک ظهر غریب ...

در پس پرده یک ظهر غریب ...
من و یک خواب عجیب …!!
رازها در پس این خواب نهان است ... نهان ...

من کویری بودم!
خالی از شور و نشاط
خالی از نغمه مرغان خوش آواز بهار ...

و فقط من بودم، نالهء مبهم باد ...
خار هم، از دل دیوانه من می رویید!

آسمانم خالی
و در این پهنه ندیدم ابری!!

پس خودم باریدم …
آنقدر باریدم ...
تا کویرم گل داد
گلی از عشق درونش رویید ...

پس تو هم باران باش
به کویر دل خود سخت ببار
و برون کن زدلت
نفرت و بیزاری را
و فقط عشق بورز
به خودت و همه انسانها ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد