دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

نشدنی ترین کار


آموخته ام که وابسته نباید شد
نه به هیچ کس
 نه به هیچ رابطه ای
و این لعنتی
نشدنی ترین کاری بود که
 آموخته ام!

آنجا را نمیدانم ...

اینجا
دلی تنگ است
آنجا را نمیدانم ...


دیوانه !!!!!

به جهنم که پیر می‌‌شوی
دیوانه !!!!!
چروکِ زیر چشمانت
همانقدر زیباست
که چینِ رویِ دامنت

آنجا ببر مرا

آنجا ببر مرا
که شرابم
نمی برد....

مگر خیال منى ؟!

خموش و گوشه نشینم
مگر نگاه توأم ؟

لطیف و دور گریزى
مگر خیال منى ؟!


نیست . . .


تنهایی ؛
بودن با کسی ست
که
نیست . . .

عینک

هیچ عینکی
دوری تو را نزدیک, نمی کند...!

عادت داشتیم


انسان‌هایی بودیم،
که به پاک کردن،
عادت داشتیم.
ابتدا اشک‌های‌مان را
پاک کردیم،
و سـپـس،
یکدیگر را...!

این داستان هیچ دنباله ای ندارد...!

مرد باشی
تنها باشی
دلتنگ باشی
آواره ی کوچه و خیابان باشی
وقتی به اولین زنی که شبیهِ اوست میرسی
نزدیک میشوی
سیگارت را روشن میکنی
بعد پشت دستت را خوب داغ میکنی
داااااغ
این داستان هیچ دنباله
ای ندارد...!

درخت می‌شوم !


دنیا
جای خوبی
برای شاعر شدن نیست
این بار که برگردم
درخت می‌شوم !