دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار
دیالوگ

دیالوگ

کامبیز رستگار

لحظه هایی که با خودمان نیستیم...

لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها چه در جمع
اما با خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود، همانجا که می خواهد
بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده آژانس میگوید: رسیدین!
فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟!
و مادر صدا می کند: حواست کجاست؟!
ساعت هایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چای سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه
و کی گریه هامان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید شد
و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟!

یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که با خودمان نیستیم...



"پابلو نرودا"

ای دوست

ای دوست 

این روزها 

با هرکه دوست می‌شوم احساس می‌کنم

آنقدر دوست بوده‌ایم که دیگر 

وقت خیانت است

این روزها 

اینگونه‌ام :

فرهاد واره‌ای که تیشه‌ی خود را

گم کرده است

آغاز انهدام چنین است 

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

برسنگ گور من بنویسید:

- یک جنگجو که نجنگید

اما ...، شکست خورد



نصرت رحمانی

گاهی آدم

خوب ، گاهی آدم می خواند ، رمانی نیمه تمام دارد ، می رود خانه چای دم می کند ، سیگاری زیر لب می گذارد ، تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند. خوب ، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد. اما بدبختی این است که هر شب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آنهمه اخت پیدا بشود ؟ خواهید گفت ، پیدا می شوند. بله ، می دانم. من هم داشتم، یکی دوتا. آنقدر با هم اخت بودیم که اگر یکی نمی آمد ، سروقت به پاتوقمان نمی رسید دلشوره میگرفتیم. خوب ، معلوم است، یکی زن می گیرد ، یکی سفر می رود ، یکی می رود مذهبی می شود ، یکی هم غیبش می زند ، خودکشی می کند ، دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را می بینی ، متوجه می شوی که آدم ها بیشترشان، نمی توانند تا آخر خط تاب بیاورند."


هوشنگ گلشیری، کتاب ِ بره گم شده راعی،

حلالش باد

هر چه دادم به او حلالش باد

 غیر از آن دل

 که مفت بخشیدم!

دل من کودکی سبکسر بود

 خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم

 پس چرا زهر غم بجامش کرد!



 فروغ فرخزاد