دیالوگ

کامبیز رستگار

دیالوگ

کامبیز رستگار

تنهایی به سن نیست

تنهایی به سن نیست
به این نیست که ورزش نکنی
کتاب نخوانی
عاشق نشوی
هدیه ندهی
محبت نگیری
مهمانی نروی
سفر نکنی
تنهایی این است که آرزوهایت را گم کنی و
رویاهایت را دنبال نکنی

تنهایی به سن نیست
به کیفیت دل است....

گربه

گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ، در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد و گفت: حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت : ملالی نیست قران را بیاور ، گربه باشنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت ، از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد که مرغ رها کردی ، گفت : شما این ها رو نمیشناسید الان یه آیه از توی قرآن پیدا میکنه و فردا بالای منبر گوشت گربه رو حلال اعلام میکنه !
نسل مارو هم منقرض میکنن

عبید زاکانی

حال و هوای دلت

همه چیز بستگی به حال و هوای دلت داره......
حال دلت که خوب باشد

آدمها همه شان دوست داشتنی اند و بدون منت می توانی ببخشی ...
حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی می شود که لحظه ای پا از روی پدال برداری و بتوانی فکر کنی به امروزت،
که با دیروزت چقدر فرق داشتی؟! حال دلت که خوب باشد ...
می شوی همبازی بچه ها؛
برای عزیزانت همیشه وقت داری و یک دنیا مهربانی در چهره ات نهفته است؛
و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد ...

ﺑﻔﻬﻢ ﺩﯾﮕﺮ

ﺑﻔﻬﻢ ﺩﯾﮕﺮ
ﺷﺐﻫﺎ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ

ﺍﯾﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ !



ﺍﯾﻠﻬﺎﻥ ﺑﺮﮎ

پیشرفت جوامع بشری

دوستی تعریف می کرد :

اولین روزهایی که در سوئد بودم ، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد . ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى .
ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد .
در آن زمان ، ٢٠٠٠ کارمند کارخانه اسکانیا با ماشین شخصى به سر کار می‌آمدند .

روز اول ، من چیزى نگفتم ، همین طور روز دوم و سوم .
روز چهارم به همکارم گفتم : آیا جاى پارک ثابتى داری؟
 چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى؟
 در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟

او در جواب گفت: براى این که ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم . این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند .
مگه تو این طور فکر نمی‌کنی؟
 


" فرهنگ عامل اصلی در پیشرفت جوامع بشری است "

شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر،گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند،
گفت:این که مهم نیست، مگس هم میپرد.
گفتند:فلانی را چه میگویی..؟؟روی آب راه میرود..!!
گفت:اهمیتی ندارد،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند.
گفتتند: پس از نظر تو شاهکار چیست..؟؟

گفت:این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زَخم زبان نزنی،دروغ نگویی، کلک نزنی٬دلی نشکنی٬از اعتماد کسی سوءاستفاده نکنی وکسی را از خود ناراحت نکنی.
این شاهکار است...!!!

آخرش روزی....

هر چقدر هم بگوییم
زن ها فلان...
مردها فلان...
یا تنهایی خوب است..
و دنیا زشت است...

آخرش روزی....
 قلبت....
برای کسی تندتر میزند.



چارلز بوکوفسکی

دوست می دارم

مولانا میفرماید : عزیزانم را نه در قلبم دوست میدارم ؛ نه در ذهنم . چون ممکن است قلبم از حرکت بیافتد و ذهنم نیز دچار فراموشی شود. دوستانم را با روحم دوست می دارم چون نه فراموش می کند و نه از حرکت می افتد.

دل بی دوست

براى امشبت شادی دَم کرده ام،
بخند و یک فنجان دعا مهمان من باش،
شبت آرام و شاد،
و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش.
دوستی هدیه زیبای خداست که بقایش با ماست،
و چه زیبا سخن پروین است:
دل بی دوست دلی غمگین است...

حضرت سلیمان(ع)

در عصر حضرت سلیمان(ع)نبى،پرنده اى براى نوشیدن اب بسمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید،پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از ان برکه متفرق شدند. همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد،اینبار مردى را با محاسن بلندوآراسته دید که براى نوشیدن آب به ان برکه مراجعه نموده. پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او ازارى بمن متصور نیست. پس نزدیک شد و ان مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد حضرت سلیمان برد. حضرت ان مرد را احضار،محاکمه و به قصاص محکوم نموده ودستور به کور کردن چشم داد. ان پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت؛"چشم این مرد هیچ آزارى بمن نرساند،بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که ازسوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند"