دیالوگ

کامبیز رستگار

دیالوگ

کامبیز رستگار

ناشناخته

عشق
آدم را به جاهای ناشناخته می برد
مثلا به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده...
وقتی عاشق شدی
ادامه ی این شعر را
تو خواهی نوشت!
 
"رسول یونان"

قاب عکس

باید کسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد

باید کسی باشد که قاب عکسمان را
در لابه لای گریه اش محکم بگیرد

پویاجمشیدی

همین حالا

نفرین به دستای پسِ پرده
به مشت های بی جهت بالا
فردا برای زندگی دیره
ای مرگ لطفی کن...همین حالا

علی بهمنی

نجاتم دادی

داشتم از این شهر میرفتم

صدایم کردی

جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد

البته... این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و... تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی

شعر: رسول یونان

دوره ی قاجار

من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
تو پست مدرنی و مضامین دل آزار

من اهل دل و چای هل و لعل نگارم
تو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار

من فلسفه ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقلگرا چون رنه و نیچه و ادگار

من پنجره ای رو به غزل... خواجه ی شیراز
تو سخت ، پر از خشتی و مانند به دیوار

با این همه عاشق شده ام دست خودم نیست
من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار

شوق زندگی

میخوام که حس بودنت ، تو رگ هام جاری بشه
میخوام که لذت داشتنت ، با خونم همراه بشه
تو برای مثل یه سایه ای ، تو کویر زندگی
عاشقت شدم من ، به همین سادگی
اگر بزاری بشم ، تمام زندگیت
نمیزارم همرات بشه ، هیچ غصه ای
نزار گم بشم تو خاطراتت لحظه ای
میخوام کنارت باشم تو مسیر زندگی
میخوام که حس بودنت ، توی روحم جاری بشه
میخوام که لذت دوست داشتنت ، با جونم نهادینه بشه
منو تنها نزار با این خاطرات لعنتی
میخوام پرواز کنم با شوق زندگی

با توام ...

آهای

با توام ...
عاشقم گر نیستی
 لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت
 هر لحظه آبم میکند

ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻤﺖ...

ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻤﺖ...
ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ...
ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻣﺖ ﺗﯿﺘﺮ ﺩﺭﺷﺖ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ
ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺣﺮﻭﻓﺶ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﭼﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
و ﺧﺒﺮ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﺎﻓﻈﻪ ﮐﺎﺭﺍﻧﻪ...
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺁﺳﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ...


نزار قبانی

خشکسالی بی دلیل

آن روزها هر وقت موهایت را باز می کردی
باد وزیدن می گرفت!
این خشکسالی بی دلیل نیست
و جز من هیچکس دلیلش را نمی داند!
باد دل باخته بود
و تو
موهایت را کوتاه کرده ای!


نزار قبانی

ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ

ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭ ﻃﯽ
ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻭﺭﻃﻪٔ ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﻣﻤﮑﻦ
ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ
ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪﺍﻡ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻢ - ﺳﺎﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ
ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﻬﺎﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ
ﺗﻤﺎﻣﺘﺮ ﻣﯽﺑﻠﻌﺪ - . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺑﮑﻨﻢ؛ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ . ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪٔ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﯾﺪﻩﺍﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ .