بیدار می شوی به خودت صبح بخیر می گویی برای خودت چای می ریزی تکیه می دهی به خودت و فکر می کنی دلت برای چه کسی باید تنگ می شده است؟ و فکر می کنی چرا هیچ کس آنقدر ها که باید خوب نبود که بی او این صبح شهریور از گلویت پایین نرود.
به آنهایی که عاشق شان نیستم، خیلی مدیونم احساس آسودگی خاطر میکنم وقتی میبینم کس دیگری، به آنها بیشتر نیاز دارد شادم از اینکه خوابشان را پریشان نمیکنم آرامشی که با آنها احساس میکنم آزادی یی که با آنها دارم عشق، نه میتواند بدهد، نه بگیرد
از دست دادن هر انسانی که دوستش میداشتم ، آزار دهنده بود... گرچه اکنون متقاعد شده ام که هیچکس، کسی را از دست نمیدهد! زیرا هیچکس مالک کسی نیست... این تجربه واقعی آزادی است: داشتن مهمترین چیزهای عالم، بی آنکه صاحبشان باشی..