نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد،
نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمده ام نان بخرم،میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟
گفت:سپرده ام،اما او خدای«گرگها»هم هست!
شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 23:56