دیالوگ

کامبیز رستگار

دیالوگ

کامبیز رستگار

حضرت سلیمان(ع)

در عصر حضرت سلیمان(ع)نبى،پرنده اى براى نوشیدن اب بسمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید،پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از ان برکه متفرق شدند. همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد،اینبار مردى را با محاسن بلندوآراسته دید که براى نوشیدن آب به ان برکه مراجعه نموده. پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او ازارى بمن متصور نیست. پس نزدیک شد و ان مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد حضرت سلیمان برد. حضرت ان مرد را احضار،محاکمه و به قصاص محکوم نموده ودستور به کور کردن چشم داد. ان پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت؛"چشم این مرد هیچ آزارى بمن نرساند،بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که ازسوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد